روزها رفت و گذشت
ودر اندیشه باز آمدنت
لحظه ها طی شد و مرد
و نگاهم هر روز
باز هم با همه شوق
کوچه ها را پایید
هستی ام لحظه دیدار تو بود
که تو با یک لبخند
در بهاری پر شور
و ز راهی که شقایق میرفت
و از آن زاویه روشن دور
که کبوتر ها باز
زیر امواج مسی رنگ غروب
میگذشتند غمین و آرام
میرسیدی از راه
روزها رفت و گذشت
و نگاهم هر روز
کوچه ها را پایید
و دلم باز گواهی میداد
که تو یکروز ز ره میایی
و بهاز آمدو رفت
و خزان باز زمستان آورد
سایه ها راه مرا بر بستند
و به من نعره زدنـــــد
که تو از راه نخواهی آمد
دل من از غم دنیا پر شد
بعد از آن بی تو هنوز
دیده منتظرم با همه شوق
راه را مینگرد
مثل آنروز که از دور میآمدی دریغ
من چه مشتاق و عجول
کوچه را مینگرم
مثل آنروز که نیست
مثل آنروز که مرد
" و تو از راه نخواهی آمد "
همایون یزدانپور