رحم اجاره ای ❤️

رحم اجاره ای ❤️

قیمت ، شماره تماس ، نرخ،کانال،آدرس
رحم اجاره ای ❤️

رحم اجاره ای ❤️

قیمت ، شماره تماس ، نرخ،کانال،آدرس

زندگى کردن با مردم همچون دویدن در گله اسب

حضرت على (علیه السلام) مى فرمایند :


زندگى کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است..

تا میتازى با تو میتازند.

زمین که خوردى، آنهایى که جلوتر بودند.. هرگز براى تو به عقب باز نمیگردند.

و آنهایی که عقب بودند, به داغ روزهایی که میتاختی, تو را لگد مال خواهند کرد,!

درعجبم از مردمی که به دنبال دنیایی هستند که روز به روز از آن دورتر میشوند...! و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیکتر میشوند....!!!!


نهج البلاغه

مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند ..

بس که بد می گذرد زندگی اهل جهان         مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند

صائب تبریزی، (محمدعلی)، شاعر ایرانی سده یازدهم هجری. وی در تاریخ (۱۰۸۱ هجری قمری) در اصفهان درگذشت. مولانا صائب تبریزی مشهورترین شاعر دوران صفوی و یکی از غزلسرایان نامدار ایران است. این گویندۂ رنگین خیال و مضمون آفرین، پایهٔ سبک اصفهانی (معروف به هندی) را به اوج کمال رساند و در این طرز، صاحب شیوه ای خاص شد که در حقیقت باید ’’سبک صائب‘‘ نامیده شود. کلیات او را که شامل غزلیات، قصاید و چند قطعه و مثنوی کوتاه است، بین ۱۲۰ تا ۲۰۰ هزار بیت ـ و بیشترهم ـ نوشته‌اند. رقم صد هزار بیت را به تحقیق می‌توان پذیرفت. تدوین حاضر، به تقریب دربرگیرندۂ ۷۴ هزار بیت از اشعار مولاناست


جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...!!!

ابوالحسن خرقانی می گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...!!!

 اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!!!
او گفت؛ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما
چه خواهد شد...!!!

 دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در
جاده های گل آلود میرفت...
به او گفتم؛ قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت؛من بلغزم باکی نیست...
به هوش باش تو نلغزی شیخ!!!
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...

 سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.
گفتم؛ این روشنایی را از کجا آورده ای؟!
کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت
و گفت؛ تو که شیخ شهری بگو که
این روشنایی کجا رفت؟!

 چهارم: زنی بسیار زیبا و خوشرو  
که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد!
گفتم؛اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!
گفت؛ من که غرق خواهش دنیا هستم
چنان از خود بی خود شده ام که از خود
خبرم نیست،تو چگونه غرق محبت خالقی
که از نگاهی بیم داری ؟!!

خدا هست و خدا هست و خدا هست

غم دیروز و پریروز و فلان سال
و فلان حال و فلان مال که
بر باد فنا رفت نخور
بخدا حسرت دیروز عذاب است؛
مردم شهر به هوشید
هر چه دارید و ندارید بپوشید
و برقصید و بخندید که امروز
سر هر کوچه خدا هست؛
روی دیوار دل خود بنویسید
خدا هست؛
نه یکبار و نه ده بار که صد بار
به ایمان و تواضع بنویسید
خدا هست و خدا هست و خدا هست

روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند ..

چقدر این متن دکتر الهی قمشه ای زیباست
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند فضای منزلتان خالی از نقاشی های کودکانه خواهد شد؛ دیگر اثری از شکلک های خندان بر روی دیوارهای خانه، حک کردن اسامی بر روی پارچه ی دسته ی مبل ها و طرح های لرزان انگشتی بر روی شیشه های بخار گرفته ی پنجره های خانه،وجودنخواهد داشت.

روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند دیگر اثری از هسته های میوه ها در زیر تخت ها وجود نخواهد داشت. در آن روز می توانید مدادی را بر روی میز برای یادداشت کردن پیدا کنید و شیرینی داخل یخچال باقی خواهد ماند.


روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند میتوانید برای خود غذاهای بخارپز به جای ساندویچ هات داگ یا همبرگر درست کنید.
میتوانید زیر نور شمع غذا بخورید بدون آنکه نگران دعوای فرزندانتان برای فوت کردن شمع ها باشید.

روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند زندگیتان متفاوت خواهد شد آنها آشیانه تان را ترک خواهند کرد و خانه تان آرام... ساکت... خالی و تنها خواهد شد.

در آن زمان است که به جای چشم انتظاری برای فرارسیدن «روزی» ؛ دیروزها را مرور خواهید کرد... یعنی در ان روزها ؛ دلتنگ امروزتان خواهید شد...
پس امروزتان را با آنها عاشقانه زندگی کنید


... و برای همیشه می‌رویم....

گویند:
 ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا می‌کنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است.
گریه کرد.
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا می‌کردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.

دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه می‌رویم.


در قید حیاتیم ولیکن چه حیاتی؟
ما زنده از آنیم که یابیم مماتی

هر روز پی لقمه نانیم مداوم
داریم در این کار پسندیده ثُباتی

این عمر سپاریم به تلخی و مرارت
لطفا برسانید به ما شاخه نباتی

از زیر و زبر تحت فشاریم و تو گویی
 ایام شده آجر و ما همچو ملاتی  

ماندیم به زیر سم اسبان چپاول
گویی که مغول کرده دوباره حملاتی

از بس که نوشتیم ز اوضاع زمانه
یک قطره نماندست بدین لیقه دواتی
 

هر چند شود قافیه مخدوش ولیکن
شاید که بیابیم پس از مرگ نشاطی


پلیکان نباشیم !

می گویند پلیکانی در زمستان سرد و برفی برای جوجه هایش غذا گیر نمی آورد . ناچار با منقارش از گوشت تنش می کَند و توی دهان جوجه هایش می گذاشت. آنقدر این کار را کرد تا ضعیف شد و مُرد . یکی از جوجه ها گفت : آخیش ! راحت شدیم از بس غذای تکراری خوردیم !

وقتی فداکاری می کنیم ، انتظار داریم در مقابلش ناسپاسی نبینیم اما بیشتر اوقات می بینیم . مرز میان ناسپاسی و خودخواهی باریک است . هر دو جزو صفت های بد به شمار می روند اما هر آدمی حق دارد زندگی کند . حق دارد خودخواه باشد...

عموماً آدم های خیلی فداکار در تنهایی شان گله می کنند از ناسپاسی اما ترجیح می دهند فداکار شناخته شوند تا آدمی که به فکر خودش است !

گاهی به فکر خودتان باشید. از زندگی تان لذت ببرید. اینطور در گذر زمان کمتر پشیمان می شوید. یادتان باشد کسی برای فداکاری به آدم مدال نمی دهد !

ادامه ... زن مفت

«ببینم پیرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پیرهنم گل گلیه  بعد مرد کور دستش را روی پاهای زن کشید و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سیاهه» بعد دستش را روی شکم او کشید و گفت: «انگار آبستن هستی؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» دیگر حرفی نزدند تا نزدیک آسیاب رسیدند. شوهر زن به مرد کور گفت: «باباجون دیگه پیاده شو تا ما هم بریم اسیاب» اما مرد کور ب گفت: «چرا پیاده بشم؟» و زن بیچاره را محکم گرفت و داد و فریاد سر داد که: «ای مردم! این مرد غریبه می‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگیره به دادم برسین مردم جمع شدند و گفتند: «چه روزگاری شده مرد گردن‌کلفت می‌خواد این کور بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد کور گفتند: «اگر این زن، زنت هست پس بگو پیرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گلیه» بعد فریاد زد: «بابا تنبونش هم سیاه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بیچاره راس میگه» بعد آنها را بردند پیش داروغه. داروغه حکم کرد آن سه نفر را توی سه تا اطاق کردند و درهارا بستند
بعد به یک نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببین چی میگن مأمور  اول به پشت در اطاقی که زن در آن بود رفت و گوش داددید که زن بیچاره  گریه می‌کند و می‌گوید: «دیدی چه بلایی به سر خودم آوردم، همه‌اش تقصیر خودم بودـ مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقی که شوهر زن در آن بود. دید مرد بیچاره دارد آه و ناله می‌کند و می‌گوید: «دیدی این زن ناقص عقل چه بلایی به سرم آورد. ای کور لعنتی کذاب مأمور  رفت پشت در اطاقی که مرد کور توش بود، دید که کور دارد می‌زند و می‌رقصد و  می‌گوید: «خدا داده ولی کور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور  رفت پیش داروغه و گفت:قربان  ببین که این مرد مکار چه خوشحالی می‌کنه داروغه یواشکی رفت پشت در اطاق و  یقین کردفرمان داد آنها را بیرون آوردند و مرد کور نمک ناشناس را به اسب تور بستند و به بیابان سر دادند.

روی برچسب های زیر کلیک کنید تا مطالب جدیدتری بیابید

من از آنچه که هستم و آنچه که دارم خجالت نمیکشم ..

به نظرم  این صحبت دکتر هلاکویی رو باید با طلا نوشت
من از آنچه که هستم و آنچه که دارم خجالت نمیکشم
این خانواده ی منه  این هوش منه این ماشین منه این خونه منه
من از هیچ چیز مربوط به خودم  شرمنده و خجالت زده نیستم
از سنم قدم وزنم پدر و مادرم و...خجالت نمیکشم
این ها واقعیت زندگی منه قراره من خوب خودم باشم
نه اینکه خوب و بد بودنم رو با متر شما اندازه بگیرم
من به این دنیا نیومدم تا با ملاک های دیگران زندگی کنم..

بی‌خیالِ قضاوت‌های مردم پلشت

بی‌خیالِ قضاوت‌ها و زر زدن های بیخودی‌ها
این مردم در چیستیِ زندگیِ خودشان هم
مانده‌اند...
اگر به حرف این‌ها اهمیت بدهی؛
هر کس برایت حکمی صادر می‌کند
وجانت  را به‌ خاک و خون می‌کِشَند
گوش‌هایت را بگیر،
تویِ لاکِ خودت بمان،
برایِ خودت زندگی کن،


مانده بودم « لفی خسر » را چگونه معنا کنم ..

فخر رازی از مفسران قرآن کریم میگوید:

مانده بودم « لفی خسر » را چگونه معنا کنم
از بس فکر کردم خسته شدم و با خود گفتم
بروم سراغ سوره‌های دیگر تا فرجی شود
نقل میکند روزی گذرم به بازار افتاد و دیدم کسی با التماس فراوان به مردم میگوید:
مردم رحم کنید به کسیکه سرمایه اش در حال آب شدن هست و داره نابود میشه ،
نگاه کردم دیدم او یخ فروش است
یک قالب یخ آورده ، هوا هم گرم است و یخ هم در حال آب شدن ، و او التماس میکند‌ از مردم که از من یخ بخرید

  من معنای « لَفی خُسر » را در سوره عصر از این یخ فروش فهمیدم
ما هم لحظه به لحظه یخ زندگیمان در حال آب شدن است
اما قدر این نعمتها و فرصتهای ناب را نمیدانیم و درک نمیکنیم !!
مگر زمانی که دیر میشود و جز افسوس کاری از ما ساخته نیست.

باز باران اما کو ترانه ..

شعر جدید باز باران دانلود متن زیبا جملات زیبا متن نوشته جالب متن باز باران دهه شصت شعر های کودکانه کتاب فارسی شعر جدید

باز باران...

اما کو ترانه؟؟؟
 کو دو دست کودکانه؟؟؟
کو نگاه عاشقانه؟؟؟؟؟؟
کو سلامی بی بهانه؟؟؟
 دل شکسته،قد خمیده،آخر دنیا رسیده.
بی کسی تنها رفیق است،
دلخوشی با ما غریب است.
چشم در چشمان باران.
هیچ کس جز او نمانده.
از میان جمع یاران باز باران.
باز هم دستخوش به باران.!!!!!!

مناجات زیبای دکتر چمران ..

خدایا ...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم ...
من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد ..
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،
معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایی معنا ندارد !
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!

متن های غمگین درباره فقر

متن درباره فقر|فقیر کیست عکس از فقر عکس فقر سخنرانی اختلاف طبقاتی عکس جدید قدیمی تهران ایران زندگی سختی سطل زباله کودک کار شعر خط فقر وبلاگ تاثیر عوامل اقتصادی بر وقوع جرم مقاله انشاء عوارض فقر فقر وجرم عکس نوشته جملات فلسفی درباره فقر علم بهتر است یا ثروت


مرحوم آیت الله طالقانی: می ترسم روزی برسد که غارت بیت المال و فقر و فلاکت عادی شود و موضوع حساس جامعه بشود دو تار موی زن که زیر روسری است یا بیرون آن.

ﺗﺎ ﺗﻮﺍﻧﻰ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﻫﻤﻪ ﻛﺲ ﻳﺎﺭﻣﺸﻮ !
ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﺭ ﻣﻜﻦ ﻟﻮﺗﻰ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺸﻮ !

ﺗﻜﻴﻪ ﺑﺮ ﺧﻠﻖ ﻣﺰﻥ ﻋﺎﺯﻡ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻣﺸﻮ !
ﺑﺎ ﺑﺸﺮ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﺤﺮﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻣﺸﻮ !

تکیه ﺑﺮ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺯﺩﻡ ﻋﺎﻗﺒﺘﺶ ﺭﺳﻮﺍ ﺑﻮﺩ !
ﮐﻮﻩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻋﻈﻤﺖ ﭘﺸﺘﻪ ﺳﺮﺵ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﻮﺩ !

ﺍﻳﻦ ﺭﻓﻴﻘﺎﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻳﻞ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺗﻮﺍﻧﺪ؛
ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﺎﻳﻞ ﺩﻳﻨﺎﺭ ﺗﻮﺍﻧﺪ !

ﺑﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﻃﺎﻳﻔﻪ ﺍﻯ ﻣﻮﻧﺲ ﻭ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﻣﺸﻮ !
ﻣﺎ ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﻭ ﻧﺪﻳﺪﻳﻢ ﻭﻓﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ !

ﻧﻴﺴﺖ ﻳﻚ ﺭﻧﮓ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﺸﻮ ...



۱۰ میلیون ایرانی زیر خط فقر/ ۴۰۰ هزار کسب و کار در معرض نابودی قرار گرفتند


ظهور پدیده ای به نام جنین فروشی!

اینجا حاشیه پایتخت، نقطه‌ای بین اسلامشهر، اتوبان تهران ساوه و اتوبان آزادگان و منطقه‌ای مملو از کوره‌های آجرپزی است.

شکاف طبقاتی در مرز هشدار!


از  هوشنگ ابتهاج پرسیدند: «هیچ‌گاه با خود اندیشیده‌اید اگر به این جهان نمی‌آمدیم بهتر بود؟» ایشان که بر پایه‌یِ طبعِ حساس و عاطفی‌اَش، برایِ رنجی که از بیداد و فقر و دشمنی بر همه‌یِ آدمیان می‌رود رنجِ بسیار برده و در زندگی رویدادهایِ تلخِ فراوان از جمله زندانی‌ شدنِ خود، و مرگ یا کشته‌شدنِ صدها آشنایِ دور و نزدیک را دیده، پاسخِ درنگ‌برانگیزی می‌دهد: «اگر در برابرِ همه سختی‌هایِ زندگی، تنها لذتِ تماشایِ یک درخت را به آدم می‌بخشیدند، باز هم مشتاقانه زندگی را برمی‌گزیدم»

‏امروزِ زادروزِ ۹۴ سالگیِ بلندترین سایه‌یِ این روزهایِ فرهنگ و هنرِ ماست استاد هوشنگِ ابتهاج(متخلص به سایه). سایه‌ای که شعرهایش را خودش باید بخواند با آن مکث‌هایِ دوست‌داشتنی و احساساتِ عمیق موقعِ عشق‌بازی با کلمات.

افزایش خرید و فروش نوزاد در بیمارستان‌های ایران


من هیچ موسیقیدان، نوازنده، سازنده آلات موسیقی یا خواننده‌ای را نمی‌شناسم که باعث بدبختی، بی‌اعتمادی، فقر و فلاکت میلیون‌ها انسان شده باشد؛
 اما سیاستمداران زیادی باعث خشونت، فقر و فلاکت و آسیب اجتماعی برای مردم شده‌اند. حالا کدام یک باید مدعی دیگری باشند؟ /محمدفاضلی







زندگی همینه که هست ..

متن در باره زندگی سخت،تکست درباره زندگی،نامه برای زندگی،انشادر باره زندگی سخت،متن نامه برای زندگی، پیام اس ام اس، متن جملات زیبا در باره زندگی|متن نامه نگاری در باره زندگی،انشاءدرباره زندگی نامه نگاری حرف متن پند درباره زندگی


زندگی همینه که هست.
اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم.
با همه‌ی کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره.
نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم.
نمی‌شه باهاش جنگید!
بهتر اینه که نیمه‌ی پر لیوان رو ببینیم.

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی..

ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ،ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد ...
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ.
ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ...

ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم
بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست...

ﻣﺎ ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﻭ ﻧﺪﻳﺪﻳﻢ ﻭﻓﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ..

سلام


ﺗﺎ ﺗﻮﺍﻧﻰ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﻫﻤﻪ ﻛﺲ ﻳﺎﺭﻣﺸﻮ !
ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﺭ ﻣﻜﻦ ﻟﻮﺗﻰ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺸﻮ !

ﺗﻜﻴﻪ ﺑﺮ ﺧﻠﻖ ﻣﺰﻥ ﻋﺎﺯﻡ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻣﺸﻮ !
ﺑﺎ ﺑﺸﺮ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻣﺤﺮﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻣﺸﻮ !

تکیه ﺑﺮ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺯﺩﻡ ﻋﺎﻗﺒﺘﺶ ﺭﺳﻮﺍ ﺑﻮﺩ !
ﮐﻮﻩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻋﻈﻤﺖ ﭘﺸﺘﻪ ﺳﺮﺵ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﻮﺩ !

ﺍﻳﻦ ﺭﻓﻴﻘﺎﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻳﻞ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺗﻮﺍﻧﺪ؛
ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﺎﻳﻞ ﺩﻳﻨﺎﺭ ﺗﻮﺍﻧﺪ !

ﺑﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﻃﺎﻳﻔﻪ ﺍﻯ ﻣﻮﻧﺲ ﻭ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﻣﺸﻮ !
ﻣﺎ ﻛﻪ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﻭ ﻧﺪﻳﺪﻳﻢ ﻭﻓﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ !

ﻧﻴﺴﺖ ﻳﻚ ﺭﻧﮓ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﺸﻮ ...


نخل درخت عجیبی است!

نخل درخت عجیبی است!
گویی این درخت اصلا نبات نیست! چیزی شبیه به آدمیزاد است.
وقتی می‌خواهند نخلی را قطع کنند، می‌گویند بِکُشش! بی‌جهت نیست که واحد شمارش نخل هم چون آدمیان، «نفر» است...

نخل تنها درختی است که اگر سَرش را قطع کنی می‌میرد! برخلاف همه‌ی درختان که اگر سرشان را بزنی، بار و بَرگشان بیشتر هم می‌شود. اما نخل نه! سَرش را که قطع کردی می‌میرد. مهم نیست ریشه‌اش در خاک سالم باشد، نخلِ بی سر می‌میرد!

آب هم اگر از سَر نخل بگذرد و به زیر آب فرو رود، خفه می‌شود و می‌میرد! مثل آدمیزاد. درخت مقدسی است... ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ‌ی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ!

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻫﻨﮓ، ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺍﺳﺖ! ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ‌ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎِ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ. ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳَﺮَﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻧِﻤﻮﺩِ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ‌ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓِ ﺍﻣﺮﻭﺯِ ﺟﺎﻣﻌﻪ‌ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ می‌میرد، ﻭَﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ باشد...

دکتر حسام صالح

ببخشید سکه دارید؟ ..

ببخشید سکه دارید؟

میخواهم به گذشته ها زنگ بزنم؛ به آن روزها
به دلهای بزرگ، به محل کار پدرم، به جوانی مادرم، به کوچه های کودکی، به هم بازیهای بچگی...
میخواهم زنگ بزنم...
به دو چرخه ی خسته ام، به مسیر مدرسه ام که  خنده های مرا فراموش کرده... به نیمکت های پر از یادگاری.... به زنگهای تفریح مدرسه
به تابستان و پشه بندها و خواب روی پشت بام.... به زمستانی که با زمین قهر بود... به کرسی و بخاری نفتی که  همه ما را با عشق دور هم جمع میکرد...
به هفت سین و ماهیهای قرمزش....
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند... میدانم تو هم دنبال سکه میگردی... افسوس...
هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی... دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد...

چهار نون راهگشا..

 چهار نون راهگشا

برای رابطه خوب و ایجاد آرامش
 نبین
  نگو
  نشنو
  نپرس

درچه مواردی ،چگونه؟

 - نبین
۱- عیب مردم را نبین
۲- مسائل جزئی در زندگی خانوادگی را نبین
۳-کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام می دهی نبین
۴-گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل)

- نگو
 ۱- هرچه شنیدی نگو
 ۲-به کسی که حرفت در او تاثیر ندارد نگو
۳- سخنی که دلی بیازارد نگو
۴-هر سخن راستی را هر جا نگو
۵- هر خیری که در حق دیگران کردی نگو
۶- راز را نگو حتی به نزدیکترین افراد

- نشنو
۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد
۲- وقتی دونفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی
۳- غیبت  را نشنو
۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل)

- نپرس
۱- آنچه را که به تو مربوط نیست نپرس
۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد نپرس
۳- آنچه باعث آزار شخص می شود نپرس
۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس
۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود نپرس

مرجع تقلیدی که هرگز به حج نرفت !

حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی هرگز به سفر حج نرفت، وقتی علت را از ایشان جویا می شدند، می فرمودند که من مستطیع نیستیم.
یکی از نزدیکان خرج سفر حج را به ایشان هدیه کرد، و این پول را خرج یکی از بیمارستانهای قم کردند، وقتی ازش علت این کار را پرسیدند، ایشان در پاسخ گفتند اگر من به این سفر میرفتم و یک زن به علت نبود امکانات در این بیمارستان می مرد، وقتی من می گفتم «لبیک» خداوند به من می گفت «لا لبیک».
او وصیت کرده بود که جنازه ام را به جای دفن کردن در حرم در دهلیز کتابخانه ام دفن کنید تا زیر پای جویندگان علم و دانش باشم، کتابخانه ایشان یکی از کتابخانه های بزرگ جهان است که بخشی از کتاب های آن را از طریق خواندن نماز استیجاری تهیه و خریداری کرده بود.

اﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ ..

ﺍﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﻣﺸﻮ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺸﻮ ﭼﻮﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏﻫﺎ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﺸﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺬﺍﺏ ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ...