ببخشید سکه دارید؟
میخواهم به گذشته ها زنگ بزنم؛ به آن روزها
به دلهای بزرگ، به محل کار پدرم، به جوانی مادرم، به کوچه های کودکی، به هم بازیهای بچگی...
میخواهم زنگ بزنم...
به دو چرخه ی خسته ام، به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده... به نیمکت های پر از یادگاری.... به زنگهای تفریح مدرسه
به تابستان و پشه بندها و خواب روی پشت بام.... به زمستانی که با زمین قهر بود... به کرسی و بخاری نفتی که همه ما را با عشق دور هم جمع میکرد...
به هفت سین و ماهیهای قرمزش....
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند... میدانم تو هم دنبال سکه میگردی... افسوس...
هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی... دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد...