حضرت على (علیه السلام) مى فرمایند :
زندگى کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است..
تا میتازى با تو میتازند.
زمین که خوردى، آنهایى که جلوتر بودند.. هرگز براى تو به عقب باز نمیگردند.
و آنهایی که عقب بودند, به داغ روزهایی که میتاختی, تو را لگد مال خواهند کرد,!
درعجبم از مردمی که به دنبال دنیایی هستند که روز به روز از آن دورتر میشوند...! و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیکتر میشوند....!!!!
نهج البلاغه
ابوالحسن خرقانی می گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...!!!
اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!!!
او گفت؛ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما
چه خواهد شد...!!!
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در
جاده های گل آلود میرفت...
به او گفتم؛ قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت؛من بلغزم باکی نیست...
به هوش باش تو نلغزی شیخ!!!
که جماعتی از پی تو خواهند لغزید...
سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.
گفتم؛ این روشنایی را از کجا آورده ای؟!
کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت
و گفت؛ تو که شیخ شهری بگو که
این روشنایی کجا رفت؟!
چهارم: زنی بسیار زیبا و خوشرو
که در حال خشم از شوهرش شکایت می کرد!
گفتم؛اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!
گفت؛ من که غرق خواهش دنیا هستم
چنان از خود بی خود شده ام که از خود
خبرم نیست،تو چگونه غرق محبت خالقی
که از نگاهی بیم داری ؟!!
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است.
گریه کرد.
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
در قید حیاتیم ولیکن چه حیاتی؟
ما زنده از آنیم که یابیم مماتی
هر روز پی لقمه نانیم مداوم
داریم در این کار پسندیده ثُباتی
این عمر سپاریم به تلخی و مرارت
لطفا برسانید به ما شاخه نباتی
از زیر و زبر تحت فشاریم و تو گویی
ایام شده آجر و ما همچو ملاتی
ماندیم به زیر سم اسبان چپاول
گویی که مغول کرده دوباره حملاتی
از بس که نوشتیم ز اوضاع زمانه
یک قطره نماندست بدین لیقه دواتی
هر چند شود قافیه مخدوش ولیکن
شاید که بیابیم پس از مرگ نشاطی
می گویند پلیکانی در زمستان سرد و برفی برای جوجه هایش غذا گیر نمی آورد . ناچار با منقارش از گوشت تنش می کَند و توی دهان جوجه هایش می گذاشت. آنقدر این کار را کرد تا ضعیف شد و مُرد . یکی از جوجه ها گفت : آخیش ! راحت شدیم از بس غذای تکراری خوردیم !
وقتی فداکاری می کنیم ، انتظار داریم در مقابلش ناسپاسی نبینیم اما بیشتر اوقات می بینیم . مرز میان ناسپاسی و خودخواهی باریک است . هر دو جزو صفت های بد به شمار می روند اما هر آدمی حق دارد زندگی کند . حق دارد خودخواه باشد...
عموماً آدم های خیلی فداکار در تنهایی شان گله می کنند از ناسپاسی اما ترجیح می دهند فداکار شناخته شوند تا آدمی که به فکر خودش است !
گاهی به فکر خودتان باشید. از زندگی تان لذت ببرید. اینطور در گذر زمان کمتر پشیمان می شوید. یادتان باشد کسی برای فداکاری به آدم مدال نمی دهد !
به نظرم این صحبت دکتر هلاکویی رو باید با طلا نوشت
من از آنچه که هستم و آنچه که دارم خجالت نمیکشم
این خانواده ی منه این هوش منه این ماشین منه این خونه منه
من از هیچ چیز مربوط به خودم شرمنده و خجالت زده نیستم
از سنم قدم وزنم پدر و مادرم و...خجالت نمیکشم
این ها واقعیت زندگی منه قراره من خوب خودم باشم
نه اینکه خوب و بد بودنم رو با متر شما اندازه بگیرم
من به این دنیا نیومدم تا با ملاک های دیگران زندگی کنم..
تصور کنید یک تکه یخ روی میز جلوی شما قرار دارد. اتاق سرد است و میتوانید نفس کشیدن خودتان را ببینید. در حال حاضر دمای اتاق منفی ۵ درجه است. دمای اتاق به شکل بسیار آرامی بیشتر می شود: منفی ۵ درجه، منفی ۴ درجه، منفی ۳ درجه...
تکه یخ همچنان روی میز جلوی شماست: منفی ۲ درجه، منفی ۱ درجه، صفر درجه...
هنوز هیچ اتفاقی نمی افتد. سپس در دمای ۱ درجه، یخ شروع به ذوب شدن میکند. یک تغییر یک درجه ای که به نظر هیچ تفاوتی با درجه حرارت قبل از آن ندارد، باعث تغییر بزرگی شده است.
لحظات با شکوه، اغلب در نتیجهی بسیاری از اقدامات قبلی هستند
در مراحل اولیه و میانه ای هر تلاشی، اغلب یک دره ناامیدی وجود دارد.
شما انتظار دارید که به صورت خطی پیشرفت داشته باشید و ناامیدکننده است که تغییرات در روزها، هفتهها، و حتی ماههای اول چقدر بیاثر به نظر میرسند. احساس میکنید به جایی نمیرسید
اما این اصل را به یاد داشته باشید: قدرتمندترین و ماندگارترین نتایج زود به دست نمی آیند.
خرده عادتها _جیمز کلییر
خدایا ...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم ...
من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد ..
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،
معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایی معنا ندارد !
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!
ببخشید سکه دارید؟
میخواهم به گذشته ها زنگ بزنم؛ به آن روزها
به دلهای بزرگ، به محل کار پدرم، به جوانی مادرم، به کوچه های کودکی، به هم بازیهای بچگی...
میخواهم زنگ بزنم...
به دو چرخه ی خسته ام، به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده... به نیمکت های پر از یادگاری.... به زنگهای تفریح مدرسه
به تابستان و پشه بندها و خواب روی پشت بام.... به زمستانی که با زمین قهر بود... به کرسی و بخاری نفتی که همه ما را با عشق دور هم جمع میکرد...
به هفت سین و ماهیهای قرمزش....
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند... میدانم تو هم دنبال سکه میگردی... افسوس...
هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی... دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد...