گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است.
گریه کرد.
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
در قید حیاتیم ولیکن چه حیاتی؟
ما زنده از آنیم که یابیم مماتی
هر روز پی لقمه نانیم مداوم
داریم در این کار پسندیده ثُباتی
این عمر سپاریم به تلخی و مرارت
لطفا برسانید به ما شاخه نباتی
از زیر و زبر تحت فشاریم و تو گویی
ایام شده آجر و ما همچو ملاتی
ماندیم به زیر سم اسبان چپاول
گویی که مغول کرده دوباره حملاتی
از بس که نوشتیم ز اوضاع زمانه
یک قطره نماندست بدین لیقه دواتی
هر چند شود قافیه مخدوش ولیکن
شاید که بیابیم پس از مرگ نشاطی