زن و مردی با یک بار گندم که روی خرشان بود و زن سوار بود و مرد پیاده، داشتندبه آسیاب میرفتند. سر راه برخوردند به یک مرد کور. زن تا مرد کور را دید به شوهرش گفت: «ای مرد! این مرد کور را سوار خر بکن گناه داره مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «ای زن! ولش،کن بیا بریم
زن باز التماس کرد : «نه والله! گناه داره » مرد قبول کرد و کور را بغل کرد و گذاشت روی خر، پشت زنش. بعد از چند قدم مرد کوردستی به کمر زن کشید و گفت:...